ثنا کوچولوثنا کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

یکی یکدونه ی ما ثنا

شب بیست ویکم ماه رمضون

عزیزدلم ثنا جون دیشب دومین شب قدر بود میخواستم باخودم ببرمت مسجد ولی گفتم شاید اونجا گرم باشه واذیت شی بنابراین گذاشتمت برای مامان بزرگ وبا خاله سمیرا رفتیم ولی وقتی تومسجد رسیدیم دیدیم هوا خوبه وخنکه وبرگشتیم توو حسنا رو آوردیم مسجد البته بخاطر گریه ی حسنا برگشته بودیم خونه چون از خواب بیدار شده بود وگریه میکرد توهم از گریه های حسنا ترسیده بودیو یه خورده ناآرومی کرده بودی   باخودم بردمت مسجد اولش که رسیده بودیم خیلی خوشحال بودی وقتی باهات حرف میزدم میخندیدیو از خودت صدا در میاوردی منم داشتم دعا میخوندم همش بهم نگاه میکردیو آواز میخوندی منو خاله سمیرا کلی برات خندیدیم بیشتر شب وبیدار بودی اولش ب...
9 مرداد 1392

یکی یه دونه ی مامان

دختر قشنگم ثنا فرشته کوچولوی من چقدر زود داری بزرگ میشی وهرروز شیرین تر میشی وما بیشتر عاشقت میشیم بعضی موقا وقت سحر همراه ما بیدار میشی انگار تو هم میخوای روزه بگیری شیرتو که میخوری دوست داری بازی کنی وخیلی خوشحالیو ذوق میکنی وتاوقتی هوا روشن میشه دوست داری بیدارباشی  تازگیا هم یاد گرفتی به پشت که میخوابی حرکت میکنیو میری که اگه مواظبت نباشیم میری واز رو تشکت میفتی توتخت که اصلا جرات نمیکنم بذارمت چون احتمال داره بیفتی عزیزم هرچی شیطونتر میشی دوست داشتنی تر میشی خیلی خیلییییییییییییییییییییییییی دوست دارم بووووووووووووووس ...
6 مرداد 1392

ثناکوچولوی شیطون

سلام دختر عزیزم دخترم این اولین ماه رمضونیه که شما پیشمون هستی پارسال این موقع شما هنوز نبودی امسال باوجود شما دختر کوچولو ماه رمضون برامون لذت بخش تره هرچند مامانی بخاطر شما نمیتونه روزه بگیره عزیزم چقدر زود داری بزرگ میشی هرروز که میگذره کارای جدید میکنی شیطونتر میشی ومن بیشتر عاشقت میشم وقتی بهم نگاه میکنی و میخندی وقتی خودتو برام لوس میکنی وقتی شیر میخوری وخیلی کارای دیگه ات برام خیلی لذت بخشه الان دیگه خوب مامانی رو میشناسی وقتی باهات حرف میزنم هرجا باشم وصدامو بشنوی عکس العمل نشون میدیو یه موقایی هم خودتو لوس میکنی اینم چندتا عکس از تپلی ما     ...
6 مرداد 1392

شب قدر

سلام فرشته ی من امروز نوزدهم ماه رمضونه ودیشب اولین شب قدر بود واولین شب قدر زندگی تو......... دی شب میخواستم برم احیا شیرتو بهت دادم ولی هنوز بیدار بودی گذاشتمت پیش مامان بزرگ ورفتم هنوز یه ربع نگذشته بود که زنگ زدن ثنا خانم داره گریه میکنه منم سریع برگشتم وقتی رسیدم خیلی گریه میکردی فهمیدم نفخ کردی بهت شربت دادم زود خوابیدی خلاصه اینکه شماخانم کوچولو نذاشتی مامانی بره احیا عزیزم بااینکه تنونستم برم ولی خوشحال بودم که در کنار توهستم درکنارت دعا کردم برا ی همه برای تو..... برات دعاکردم که خداوند زیباترین تقدیر رو برات بنویسه ...
6 مرداد 1392