یازده ماهگی ثنا
بالاخره بعد از چند روز وقت کردم بیام بنویسم!
ثنا جان یازده ماهه شد
عزیزم یه ماه بیشتر تا یک سالگیت نمونده وماپارسال همچین روزایی حس وحال خاصی داشتیم یه حس خوب که برای اولین بار تجربه میکردیم یه حسی که قابل توصیف نیست یه انتظار شیرین...
وقتی به اون روزا فکر میکنم ویاد اون روزا میفتم میگم چه روزای شیرینی بود وقتی توتوی شکمم بودی لگد میزدی خودتو جمع میکردی ورجه وورجه میکردی ومنو بابایی کلی به کارات میخندیدیم ومن دلم برای اون روزا تنگ میشه...
والان چقدر خوشحالیم که تورو داریم که هرروز باشیرین کاریهات مارو میخندونی با شیطونیات که گاهی از دستت این شکلی میشیم
یادگرفتی بوس میکنی
واز الان به بابات علاقه ی خاصی داری وقتی بابایی خوابه میری طرفش وهمش بوسش میکنی اونم بوس صدادار والبته با آب دهنتمامانتم اگه دلت بخواد یه وقتایی بوس میکنی
وقتی کتاب قصه هاتو نگاه میکنی ونی نی هاشو میبینی نی نی رو بوس میکنی عروسکایی هم که دوست داری بوس میکنی
وقتی کسی خوابه به من نگاه میکنی و یواش حرف میزنی که یعنی نباید سروصدا کنی چون یه بار بابایی خواب بود من باهات یواش حرف زدم توهم از همون موقع یاد گرفتی
عزیزم دوست دارم